سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برتری دانشمند بر غیر او، مانند برتری پیامبر بر امتش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
مرتضی نجار
درباره



مرتضی نجار


سعدالله اسلامی
سلام، این وبلاگ رو برا این درست کردم که هر از گاهی بیام توش بنویسم و امید دارم که معلم کلاس چهارمم و معلم کلاس اول دبیرستانم رو از این طریق پیدا کنم، معلم کلاس چهارمم آقای یوسف کده و معلم ریاضی اول دبیرستانم آقای مرتضی نجار.. دلم براشون یه ذره شده.
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها
http://kurdevan.com/totol, aks/untitled, 2.JPG

دیروز صبح خواب مدرسه رو دیدم،معلم دینی ام مثه قبل

باهام مهربون بود،


حرفاش برام شیرین بود و به دلم می نشست..

مثه قبل حمایتم میکرد مثه یه پدر که فرزندشو


حمایت میکنه و باهاش مهربونه..


تو خوابم مدرسه ام خیلی با واقعیت فرق
داشت،


اون موقع که زنگ خانه به صدا در اومد من از
رو سر

مدرسه
رفتم بیرون! که برم خونه،

سمت راستم یه ساختمان بزرگ قرمز رنگ بود که

در حال ساخت بود و


سمت چپم جمعی از معلم هام نشسته بودند باهم

حرف میزدند معلم
دینی ام
هم همونجا بود،

من داشتم همینطور میرفتم که معلم

دینی ام
گفت:



-از اون راه نرو ، خطرناکه !


اما من بهش هیچ توجهی نکردم و همینطور

میرفتم و میرفتم ،


از یه تپه که گذرکردم به یه بیابون ترسناک و

بزرگی رسیدم که
پر از آشغال
بود و پاهام

تو
خاک همونجا فرو رفت،


خیلی می ترسیدم..

سعی کردم خودمو نجات بدم ،

اما تلاشم بی فایده
بود ، دیگه فهمیدم


چرا معلمم بهم گفت ازاین راه نرم..


هیچ را فراری نداشتم و ناامید خودمو انداختم
زمین،


حالا من تک تنها مونده بودم تو یه بیابون

وحشتناک و پاهای فرو
رفته تو خاک..

با خودم میگفتم کاش به حرف معلمم گوش

میدادم و
از این راه نمی
اومدم..


اما دیگه سرزنش کردن خودم فایده ای نداشت،

از بی پنهاهی، از اینکه هیچکس نیست دستمو

بگیره و بهم کمک کنه
دلم گرفت..

تو اوج ناامیدی بودم که در عین ناباوری یه
ماشین

داشت به طرفم
می اومد،

معلم دینی ام بود که مثه یه فرشته نجات اومده

بود بهم کمک کنه،


پاهامو که تو خاک فرو رفته بود بیرون آورد، به
دور از

انتظارم
اصلا دعوام نکرد..

و با همون لبخند همیشگی که روی لبش بود باهام

حرف میزد،


حتی ذره ای هم سرزنشم نکرد که چرا به حرفش

گوش
ندادم ،


اما کاش دعوام میکرد..

کاش سرزنشم میکرد تا شاید ایقد ازش خجالت
نمیکشیدم

که به
حرفش گوش ندادم.




-----


این
معلممو خیلی دوست دارم مهرش از خیلی
وقته که


رو دلم نشسته،چند سال پیش یه روز ظهر


تو یه مغاز
بودم که معلمم اومد به مغاز
من خریدمو کرده بودم

و داشتم میرفتم بیرون،


اما زیاد دور
نشده بودم که صدای معلممو
شنیدم که از صاحب مغازه

پرسید که من سیگار خریدم یا نه؟


صاحب مغازه هم
گفت نه سیگار نخریده،


از سوالش خیلی
تعجب کردم اما روز چقدر
خوشحال شده بودم که

معلمم تا حد بهم اهمیت میده!



-من سیگار نمیکشم اما
نمیدونم چرا معلمم اون رو روز ظهر اون


سوال رو از مغازه دار پرسد شاید بخاطر این که تو مدرسه شلوغ
بودم!



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سعدالله اسلامی 89/5/25:: 1:50 عصر     |     () نظر